[cb:blog_page_title]

[cb:blog_slogan]

[cb:blog_page_title]

[cb:blog_title]
[cb:blog_page_title] [cb:blog_address]

 

 

درباره­ ی «پس از تو»

رمان دیگری از جوجو مویز؛ نویسنده­ ی انگلیسی با عنوان «پس از تو» در ادامه ی رمان پرفروش (من پیش از تو) نوشته شده است. در این رمان راوی دختری به نام لوییزا کلارک است. بعد از ماجراهایی که شرح آن در رمان قبلی آمد، حالا با پولی که از کارفرمایش به ارث برده، در لندن برای خود خانه ای خریده است و در آن زندگی می­ کند. لوییزا دختری است که درهای دنیایی بزرگتر به رویش گشوده شده است و سعی می ­کند تا با عبور از آنها زندگی خود را از سر بگیرد و آهنگی دیگر از بودن خویش ساز کند. اینک تحولی عظیم در او رخ داده است. با تجربه­ ای جدید مواجه می­ شود و شرایط به گونه ای رقم می خورد که بار دیگر در آزمون زندگی شرکت می­ کند و بر سر دوراهی قرار می­ گیرد.

بار دیگر در کافی ­شاپ مشغول کار می ­شود. طی حادثه­ای از پشت‌بام خانه­ اش به پایین پرتاب می­شود و این حادثه نقطه عطفی در زندگی فعلی اش محسوب می شود. در خانه ی والدین­ اش استراحت می کند تا آسیب­ های جسمی­ اش التیام پیدا کند. خانواده او را مجاب می کنند تا به گروه اندوه درمانی معروف به انجمن «همگام با دور فلک» بپیوندد و با افسردگی ­اش مقابله کند. لوییزا بر خلاف میل باطنی­ اش به این گروه ملحق و با افرادی جدید آشنا می­ شود و چیزهای جدید یاد می­ گیرد.

 

 

ادامه در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: معرفی کتاببزرگسالانرمان
برچسب‌ها: کتابداستانگودککودکانقصهقصه خوبناشرالیناداستان خوبمطالعهکودکاناوقات فراغترمانخواندنپس از تواوییزاویلکافهکافی شاپوالدینخانوادهپشت بامخواهرخواهرزادهخواهر زادهآسیبآسیب جسمانیآسیب روحیانجمنگروه دور فلکدورفلکجوجومویزجوجو مویزوفاییملیحه وفایینویسندهمترجمیاریارمهربانکتاببچهنوجوانجوانکتاب کو

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 4 اسفند 1400 | 20:10 | نویسنده : Za.Za.Me |

معمولاً وقتی قرار به برگزاری یک میهمانی باشد، یک خانواده اساس و پایه آن جشن کوچک خانوادگی می شود. و این بار خوشبختانه این خانواده ماست که پایه و مرکز این میهمانی شده است. خوشحالی من به اندازه هفت آسمان شده! یک هفته است که منتظر هستم و امشب بالاخره وقتش رسیده امشب دقیقاً همان وقتی است که باید باشد. باور نمی کنم که امشب عزیز من می آید اینجا پیش من. فقط متاسفم از اینکه ناچاریم خانواده آقای «محسنی» را هم به همراه «کبیری ها» تحمل کنیم!

محسنی ها مثل مجسمه های متحرکند. خشک و سرد و بی روح واقعاً اعصاب مرا خرد می کنند عوضش کبیری ها مثل خانواده ما شاد و بانشاط و گرم و صمیمی و... و هزارتا صفت خوب که فقط من می فهمم!

و به قول « نیما » فقط خود من از این صفات با خبر هستم!! از جایی که نشسته ام نگاهی به اطراف می اندازم، تمام زوایا و گوشه  و کنار خانه را از زیر نظر می گذرانم. همه جا از تمیزی برق می زند و همه چیز آماده شده، پدر روی صندلی اش نشسته و مثل تمام روزهای گذشته روزنامه عصر را مطالعه می کند. ...

 

عنوان کتاب: نیلا

نویسنده: بهاره جلالی فراهانی

مشخصات نشر: تهران:افاقی،1378.

شابک: 9-4-90310-964


موضوعات مرتبط: معرفی کتاببزرگسالانرمان
برچسب‌ها: کتاب داستان رمان نیلا نویسنده جلالی فراهانی کتاب رمان معرفی افاقی تهران عاشقانه عشق سرگرمی تفنن اوقات فراغت مهمان مهمانی میهمانی نیما روزنامه رمان نیلا عاشقانه عاشقانه نیلا کتابخوانی روز کتاب روز کتابخوانی روز کتاب و کتابخوانی کتابخانه کتاب عصروخانه خانواده مطالعه خواندن لذت خوشحال کتاب نگران عزیز دوست فامیل محسنی کبیری هفته امشب ما خانواده ما صفت رمان عاشقانه

تاريخ : شنبه 22 آبان 1400 | 6:1 | نویسنده : Za.Za.Me |

شلیک به پیانیست

 

صدای پیانویش را از اتاق کناری می شنیدم، بتهوون بود، می شناختمش. لحظه شماری می کردم از اتاق بیرون بیایم و پشتِ پیانو ببینمش؛ خودش و انگشت های نازک و بلندش را. گاهی که صدای پیانو قطع می شد، هیچ حرفی نمی زدم و تمامِ بدنم گوش می شد. صدایی از دیوارهای اتاق رد می شد و بینِ سروصدای دوستانی که در اتاق اطرافم بودند، به من نزدیک می شد و سر تا پایم را می گرفت. نتِ آرام و نازکِ دوی یک آلتِ موسیقی بود شاید، میانِ سروصدای کوک کردنش، نه، صدای خودش بود. صدا در گوشم می پیچید و مسیر پر پیچ و خمی را طی می کرد و جایی آرام می گرفت.

موقع رفتن بود، باید از اتاق بیرون می آمدیم و از پذیرایی رد می شدیم. نُت ها با حرکت آرام انگشت هایش یکی یکی به من نزدیک می شدند و محو می شدند. از پشت می دیدمش با لباس بلند و مشکی اش آن جا نشسته بود و از جایش جُم نمی خورد. به طرف در که رفتیم، سرش را برگرداند. گوشواره اش از جایش لرزید و تارِ موی سیاهی میانِ ابروهایش ایستاد و همراه با سرخیِ گوشه ی لب هایش محو شد. لحظه ای صدای پیانو قطع شد و دوباره از همان نُت اول شروع به نواختن کرد. بتهوون بود، می شناختمش، سی، با همان نُتی آغاز می شد که اسمش.

بیرون باران می بارید،بارانی بی وقفه، مداوم و یکنواخت. مداوم و یکنواخت. باران همان موقعی شروع شد که با دوستام به طرفِ خانه ی آن ها راه افتادیم. صبحِ روزِ بعد هم هنوز می بارید، هنگامی که خواستم چهره ی او را نقاشی کنم و نتوانستم. شاید هم در این مدت چند بار باران قطع شده و دوباره کارش را از سر گرفته باشد، ولی برای من که باران یکسره می بارید. مداد را کناری گذاشتم و باران را تماشا کردم.

بعد از آن دیگر هیچ وقت چهره اش یادم نیامد، درست از فردای آن روز. انگار کسی به صورتش شلیک کرده و چهره اش را میانِ نمامِ صورت های دیگر پخش کرده بود. شاید هم حالا دیگر او مُرده باشد. نمی دانم، فقط این را می دانم که آن موقع زنده بود و داشت پیانو می زد. شاید هم صدای ضبط شده ای بود در اتاقِ پذیرایی، که مادرش برای جلبِ توجهِ دوستانِ پسرش که ما بودیم گذاشته بود.

 

عنوان: شلیک به پیانیست

نویسنده: مهدی فاتحی

مشخصات نشر: تهران:نیلا،1391.

شابک: 1-07-5140-600-978


موضوعات مرتبط: معرفی کتاببزرگسالانرمان
برچسب‌ها: رمانپیانوکتابشلیک به پیانیستبارانپیانیستچهرهشلیکسرگرمیمهدیفاتحیمهدی فاتحیتفننیاوقات فراغتفراغترمان شلیک به پیانیست

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 2 شهريور 1400 | 5:57 | نویسنده : Za.Za.Me |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By K 2 C O D :.