برای نابود کردن یک فرهنگ نیازی نیست کتابها را سوزاند، کافیست کاری کنید مردم آنها را نخوانند...
[ویکتور هگو]
موضوعات مرتبط:
برچسبها: کتابفرهنگویکتور هوگوتفننیکتابخوانیسرگرمیاوقات فراغتفراغتخواندنعکسعکس کتابنخواندنتصویرتصویر کتاب
هما بخشنده می شود
روز «جشن مهربانی» نزدیک بود و خانم معلم آن روز چند دقیقه درباره ثواب بخشش و کمک به دیگران صحبت کرده بود. هر کدام از بچه های کلاس وقتی که به حرفهای خانم معلم گوش می کردند، توی ذهنشان به چیزهایی فکر می کردند که می توانستند ببخشند. کبری هم با خود فکر کرد خوب است آن یک جفت جورابی را که عیدی گرفته، در روز جشن کمک کند. در میان بچه ها، هما به چیزهای بیشتری فکر می کرد. هما با خود گفت:« اگر بخشیدن یک چیز انقدر خوب باشد، پس اگر هر کس مقدار بیشتری جنس یا پول به فقیران بدهد، ثواب بیشتری هم می برد.»
هما این فکرش را در راه برگشتن از مدرسه به کبری گفت. سر کوچه مدرسه که گدای محله را دیدند، هما زود دست برد توی جیبش و هرچه پول داشت درآورد و به گدا داد. گدا که از دیدن آن پول ذوق زده شده بود، هما را دعا کرد. هنوز به کوچه خودشان نرسیده بودند که هما پسربچه ای را در کنار خیابان دید و کتاب داستانی را که تازه خریده بود، به او بخشید.
ادامه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: معرفی کتابنوجوانان و جوانان
برچسبها: کتابجشنهماثوابکبریداستانمرسهمعلمبخشیدندعاگدابخشندهمدرسهخوابهای عجیبحمزه زادهمهربانیجشن مهربانیسرگرمیاوقات فراغتفراغتهما بخشنده می شودمادرتفننی
شلیک به پیانیست
صدای پیانویش را از اتاق کناری می شنیدم، بتهوون بود، می شناختمش. لحظه شماری می کردم از اتاق بیرون بیایم و پشتِ پیانو ببینمش؛ خودش و انگشت های نازک و بلندش را. گاهی که صدای پیانو قطع می شد، هیچ حرفی نمی زدم و تمامِ بدنم گوش می شد. صدایی از دیوارهای اتاق رد می شد و بینِ سروصدای دوستانی که در اتاق اطرافم بودند، به من نزدیک می شد و سر تا پایم را می گرفت. نتِ آرام و نازکِ دوی یک آلتِ موسیقی بود شاید، میانِ سروصدای کوک کردنش، نه، صدای خودش بود. صدا در گوشم می پیچید و مسیر پر پیچ و خمی را طی می کرد و جایی آرام می گرفت.
موقع رفتن بود، باید از اتاق بیرون می آمدیم و از پذیرایی رد می شدیم. نُت ها با حرکت آرام انگشت هایش یکی یکی به من نزدیک می شدند و محو می شدند. از پشت می دیدمش با لباس بلند و مشکی اش آن جا نشسته بود و از جایش جُم نمی خورد. به طرف در که رفتیم، سرش را برگرداند. گوشواره اش از جایش لرزید و تارِ موی سیاهی میانِ ابروهایش ایستاد و همراه با سرخیِ گوشه ی لب هایش محو شد. لحظه ای صدای پیانو قطع شد و دوباره از همان نُت اول شروع به نواختن کرد. بتهوون بود، می شناختمش، سی، با همان نُتی آغاز می شد که اسمش.
بیرون باران می بارید،بارانی بی وقفه، مداوم و یکنواخت. مداوم و یکنواخت. باران همان موقعی شروع شد که با دوستام به طرفِ خانه ی آن ها راه افتادیم. صبحِ روزِ بعد هم هنوز می بارید، هنگامی که خواستم چهره ی او را نقاشی کنم و نتوانستم. شاید هم در این مدت چند بار باران قطع شده و دوباره کارش را از سر گرفته باشد، ولی برای من که باران یکسره می بارید. مداد را کناری گذاشتم و باران را تماشا کردم.
بعد از آن دیگر هیچ وقت چهره اش یادم نیامد، درست از فردای آن روز. انگار کسی به صورتش شلیک کرده و چهره اش را میانِ نمامِ صورت های دیگر پخش کرده بود. شاید هم حالا دیگر او مُرده باشد. نمی دانم، فقط این را می دانم که آن موقع زنده بود و داشت پیانو می زد. شاید هم صدای ضبط شده ای بود در اتاقِ پذیرایی، که مادرش برای جلبِ توجهِ دوستانِ پسرش که ما بودیم گذاشته بود.
عنوان: شلیک به پیانیست
نویسنده: مهدی فاتحی
مشخصات نشر: تهران:نیلا،1391.
شابک: 1-07-5140-600-978
موضوعات مرتبط: معرفی کتاببزرگسالانرمان
برچسبها: رمانپیانوکتابشلیک به پیانیستبارانپیانیستچهرهشلیکسرگرمیمهدیفاتحیمهدی فاتحیتفننیاوقات فراغتفراغترمان شلیک به پیانیست
حکایت ملک صالح و درویشان
در زمان های قدیم پادشاهی به نام ملک صالح در سرزمین شام فرمان روایی می کرد. او همیشه سعی و تلاش می کرد که مردم کشورش در آسایش و امنیت زندگی کنند. به همین خاطر بعضی از شب ها از قصر بیرون می رفت و پنهانی و دور از چشم آشنایان از حال مردم و وضع زندگی آن ها با خبر می شد.
شبی همراه غلام مورد اعتمادش از قصر بیرون رفت. هر دو صورت خود را پوشاندند و به صورت پنهانی خود را به مسجد قدیمی کنار شهر رساندند. ملک صالح و غلامش بدون هیچ سر و صدایی داخل مسجد رفتند. ناگهان متوجه گفتگوی دو نفر شدند. پادشاه به غلامش گفت:« همین جا بمان تا ببینم آن ها چه می گویند.» بعد خود را آهسته آهسته به آن دو مرد رساند. وقتی آن ها را در تاریکی شب نگاه کرد، دید که هر دو درویش اند و از سرمای هوا به مسجد پناه آورده اند. بعد همان جا نشست و به حرف های آن دو گوش داد.
یکی از آن دو نفر گفت:« در روز قیامت من گریبان ملک صالح را می گیرم و انتقام بلاهایی را که به سَرِ، ما آورده است از او می گیرم. او باعث شده گه ما فقیر و بی چیز باشیم و در این زمان از سال آواره ی کوچه و خیابان شویم و به مسجد پناه بیاوریم. من روز قیامت نمی گذارم آب خوشی از گلویش پایین برود. یقه ی او را می گیرم و اجازه نمی دهم داخل بهشت بشود.»
درویش دیگر گفت:« او هرگز رنگ بهشت را نخواهد دید. اگر هم وارد بهشت شود من از آنجا خارج می شوم.»
ادامه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: معرفی کتابنوجوانان و جوانان
برچسبها: کتابملک صالحداستاندرویشبهشتملکجهنممسجدغلامماندگارایرانایرانیداستانهای ماندگارداستانهای ماندگار ایرانیامینینسریننسرین امینیسرگرمیفراغتتفننیاوقات فراغتاعتمادتاریختاریخی